باورم نمیشه دستات توی دست من نباشن
























یک کهکشون قصه در چشم تو پیداست
یک روح آبی عشق در دل تو هویداست
حرف تو بغض دل را از بند رها کرده است
لطف تو غم جان را ز دل برون کرده است
امشب غریب و خسته ام منتظرت نشستم
در نور دلکش تو دل را ز غم بشستم
تکبیر ناب اخلاص زمزمه ی دلم را
ای روح پاک باران بازآ که در تو بستم
درین غریبه بازار چون مرغ بی پناهی
گردش کنم به آفاق تا روی من بر آیی
این گونه غم جانکاه بر روی تو بخواندم
تو بــــارانی و من باران پرستم
تو دریـــــایی و من دریا پرستم
اگرروزی بپرسی بــــازگویم :
تو من هستی و من نقش تو هستم
کــــارعمر آسان گرفتم , کارعشق آسان نشد!
سربه صحــــــراها نهادم , هردل سامان نشد!
ناله را ازیاد بردم , دیگر این دل , دل نماند
سرد و خاموش اوفتادم , دیگر این جان , جان نشد
دیده برهر نقـــــش بستم , آنچه دیدم آن نبود
با حقیقت پیش رفتم , آنــــچه گفتم آن نشد
قیدها را پاره کردم , دردها نقصان ندید
زندگی را هیچ گفتم , روشن این زندان نشد
سینه کوشیدم که گردد چون صدف چاک ازوفا
اشـــــــک ها غلتید اما , گوهرغلتان نشد
اختیار گریه را دادم به چشـــــم خود ولی
سیل بنیان کن برون زین چشمه ی جوشان نشد
بــــــــارها رفتم درون گرد باد حـــــادثات
ابر شد , باران فرود آمد , ولی طوفان نشد
پیکرم تا حد نابودی زمحنت سوده گشت
مشکلی بگشوده زین دندانه سوهان نشد
با اجل می گفت اسکندر که کردیم امتحان
با جهانی زور و زر این عمر جاویدان نشد


تقدیم به تو عزیزم میدونم از دستم ناراحتی ولی ...






سلام به همه دوستایی که منو تو این کار یاری کردن